مهربد عشاق

بزرگ شدن یه شبه مهربد

1395/9/17 16:30
نویسنده : مرتضی عشاق
245 بازدید
اشتراک گذاری

13 مهر ساعت ١٨ خبر يافتن اسم سميه در بين اسامي پذيرفته شدگان دكترا را شنيدم و فردا هم سالروز تولد سميه است. در مرحله ي پسا ختنه و آب زوركي دادن و تعويض فراوان پوشك مهراد هستيم.

از مطب به خانه ي ماماشون (يا همان مادر سميه) كه رسيدم متوجه شدم كه مهربد اخيرا با استفراغ عظيمي روبرو شده و البته پديده اي عظيم تر براي خودش شناخت اين حادثه بود.

با مامان جون و مهربد سوار ماشين شديم. در مسير منزل دائم دستش را جلوي دهانش مي گرفت و ناله مي كرد.

به پاركينگ كه رسيديم چهره اش برافروخته بود. در آغوش گرفتمش و حدود طبقه ي ٣ و٤ آسانسور دوباره شكوفه زد.

سر و صورتش را شستيم و كمي دراز كشيد. مثل اينكه موتورش روشن شده باشد به جنب و جوش پرداخت.

وقت خواب فرا رسيده بود رفتيم كه بخوابيم اما دوباره استفراغ.

تا صبح ساعت به ساعت يا هذيان مي گفت "ديگه نمي خورم" "گير كرده " يا حالت تهوّع داشت ولي معده خالي بود.

گاهي به خود روحيه مي داد كه " ديگه استفراغ نمي كنم"

حتي چاي نبات و عرق نعناع را هم بالا آورد تا اينكه قرص ضد تهوع به او داديم و خوابيد.

 

دو روز همين روند ادامه داشت كه تصميم گرفتيم من و مامان جون و مهربد به بيمارستان دي برويم. دكتر آزمايش خون و تزريق داروي ضد تهوع تجويز نمود.

چند ثانيه قبل از هر كدام از اين مراحل دردناك توضيح مي دادم كه مثل نيشگون (وشكوني) درد دارد.

پس از اين دو سوزن، دچار توهم سوزن شده بود و حتي در آغوش من يا مامان جون مي گفت چرا داري سوزن مي زني؟ با دستت داري چيكار مي كني؟

جواب آزمايش عفونت را نشان مي داد، بسيار بي حال و بي اشتها بود. دكتر پيشنهاد كرد كه بايد بستري شود.

دلداري دادن به مامان جون كه جلوي مهربد گريه نكند و لباس انگري برد و اتاق خصوصي بخش كودكان و قصه ي رگ گرفتن آغاز شد.

سميه با چشمان اشكبار دقيقا زمان گريه و سوز و گداز مهربد رسيد. دايي مهدي و خاله منصوره هم همراهش بودند.

وقتي سميه بالاي سر مهربد در اتاق رسيد اولين سوال مهربد شگفت انگيز بود: مهراد كجاست؟

يك شبه پسرمان تجربيات فراواني كسب كرد و مردتر شد.

١٦ مهر ١٣٩٥

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهربد عشاق می باشد