مهربد عشاق

کارهای جدید شروع سال 94

جزو جملات معروف و پرتكرارت  "گودي گودي" شده و خیلی هم با ناز میگی . شعر عموزنجيرباف را با پاسخهاي مبهم و ساده  جواب میدی . وقتي فكري در سر داری و براي عملي كردن آن كمك لازم داری، خیلی با جدیدت دست یه نفر  را مي گيری و به سمت سوژه ي مورد نظر مي كشانی و  اصرار میکنی که اون کار را انجام بده و با یه نگاه پر خواهش به آدم نگاه میکنی. براي اولين بار ٢٣ اسفند ٩٣ نوشيدن با ني را روي آبميوه ي هواپيمايي كه دايي مهدي آورده بود امتحان كردی و موفق شدی.(هرچند مامان سميه باور نمي كرد!) اینم از کارهای محیر الوقوع تو هستش. جمعه ٢٩ اسفند موهاتو توسط مامان، با همكاري بابا، براي اولين بار كوتاه کردیم. و آنقدر چهره ات م...
30 فروردين 1394

اولین سفر شمال

مهربدم اولين مسافرت شمال را با هم رفتيم در بهمن ماه سال٩٣ با كلي اميد و با كلي انرژي از تهران به سمت هتل مرواريد خزر رفتيم زيبا بود راه رفتن و دويدنت در حياط هتل اونقدر كه زيبايي هتل هيچ بود. اولين بار بود كه چنين با شور ميدویدی ، دريا را ديدي با كلي عظمتش و عاشقش شدي ، اونقدر كه با گريه از اون جدا شدي. گرچه شيريني اين مسافرت با خبر شكستم كمي تلخ شد اونقدر كه كمي نااميد شدم. اما حالا مي فهمم كه اميد در بزرگ شدن تو در كنار عشق پدرت بوده و هيچ چيز ديگر برايم مهم نيست. بهشت در اينجاست ، موفقيت در اين خانه با خنده تو و مرتضي موج مي زند. پس اين خستگي را بايد از تن بدر كنم. مامان سمیه ، بهمن 93 اولين بار بود كه دريا را مي ديدی...
14 بهمن 1393

اولین قصه از بابا

دو شب بعد از دومين شب يلداي عمر مهربد بود كه براي اولين بار برايش قصه گفتم. پيشترها ترانه و قصه هاي بي سر و ته شنيده بود ولي اين بار وقتي شنيد ساعت يك نيمه شب پدرش با "يكي بود يكي نبود" شروع كرده با چشمان متعجب نگاهي به او انداخت. سپس سرش را به سمت  تلويزيون روشن با صداي آهسته برگرداند و با دقت به قصه ي شنگول و منگول گوش داد. قصه به پايان خود و مبارزه ي مامان بره و گرگ نزديك مي شد كه پلكهاي سنگينش با مژه هاي قوس دار و بلندش بسته شدند. سه شنبه ٢ دي ماه ١٣٩٣ ...
7 دی 1393

دل نوشته خاله

مهربد عزیزم از آنجائیکه مادر و پدرت خیلی سرشون شلوغه و درگیر کار و زندگی و شیطونیها و کارهای تو هستند وقت نمیکنند  که برات پست بگذارند امروز خاله زهره برات مینویسه میخوام از شیطونیهات بگم که همه را کچل میکنی هنوز راه نیفتادی و خیلی هم دوست نداری راه بری . مهربد نازم کشوی کابینت را خیلی دوست داری مامانت کشو را خالی گذاشته که از دست تو در امان باشه ولی تو جدیدا میری تو کشو میشینی و اولش کلی ذوق میکنی و با زبان خودت حرف میزنی که کسی نمیفهمه و   بعد که خسته میشی و میخوای بیایی پایین  با گریه های الکی و غر زدنهات یکی را مجبور میکنی که تو را بیاره پایین  آخه شیطون خودت نمیتونی  بیایی پایین. وسایل خونه مثل م...
3 آذر 1393

دل نوشته مامان برای تولد یکسالگی

مهر سال ٩٣ است و اينبار مادر مهربد مي نويسد يكسال از تولد پسرم گذشته و مهربدم يك سأله شد بيشترين زماني كه باهم هستيم موقع شير خوردن است شيري كه مهربد آنرا با هيچ چيز عوض نمي كند بيشترين كسي كه نگاهم ميكنم از نزديك ترين فاصله مهربد است با آن چشمهاي زيبا و درشتش گاهي خستگي ام در ميرود نوازشم ميكند و بر روي صورتم دست ميكشد و با زبان بي زباني خسته نباشيد ميگويد دستهايش را ميبوسم بوي زمين ميدهد هنوز نتوانسته راه برود برايش كم وقت ميگذارم و ناراحتم اما همه تلاشم واسه قبول شدن  در دكتري به بهانه اوست تا بتوانم شبها در كنارش بخوابم و غم دوري اش را در فيروزآباد احساس نكنم مهربدم نوازشم كن و مرا نگاه كن گرچه آغوش پدرت را ترجيح ميدهي اما...
30 مهر 1393

تولد یکسالگی

يكساله شده است مهربد. گاهي بدون اينكه متوجه باشد روي پاهاي خودش مي ايستد و همين كه متوجه مي شود با احتياط خود را به شانه هاي امن زمين مي سپارد. با صداي موسيقي دو دست خود را به مي چسباند و تكان مي دهد: مي خواهد فيگور بشكن زدن را بگيرد. گوشي تلفن را كنار گوش خود مي گذارد و استاد عوض كردن كانالهاي تلويزيون است. چند روزيست كه كنار بابا و مامان غذاي خانواده را مي خورد. براي واكسن يكسالگي اش كلي منتظر شديم تا كوچولوهايي كه قبل از ما نوبت داشتند سوراخ سوراخ شوند. هنوز ٨ دندان دارد و زبان جغرافيايي. گاهي هم دندان قروچه مي كند. شيفته ي بابا و مامان مادرش است. در خانه كه باز مي شود يا بايد با خود ببرينش يا پس از رفتنشان صداي گريه ي او را مي شن...
29 مهر 1393

دل نوشته بابا

مهربدم وارد يازده ماهگي شده و خود را براي تولد يكسالگي آماده مي كند. اخيرا دندانهاي ٥ گانه ي خود را به هم مي سايد و دندان قروچه مي كند. ياد گرفته لبه ي تخت و صندلي را مي گيرد و مي ايستد. سر و صورتش را به اينطرف و آنطرف زده و كبود شده. باي باي مي كند مخصوصا با كليپ تبليغاتي پوشك what do we want?dryness..premium my baby.. در سقوط شيشه روي پاي مادرش حضور فعال داشت! مرتضي عشاق مرداد ١٣٩٣     ...
28 مرداد 1393

دنیای عجیب و غریب

اين ٢٧٣ روز..   اكنون ٢٧٣ طلوع و غروب  از زندگي من مي گذرد. و چه چيزهايي كه در اين مدت نديدم. تولدم در بيمارستان پارسيان و غش كردن يه آقاي سفيدي كه فهميدم بابامه، آشنايي با منبع آرامش همه ي دردها: يه خانوم ظريف و مهربون و سفيد كه اولين كسي بود كه شناختمش: مادرم، زندگي در ٢٤ متري سعادت آباد كوچه ٨ شرقي، بالا آمدن فاضلاب در ظهر عاشورا، اسباب كشي، سفر به سنگسر و شاهرود. خيليها از اخم و توجه هميشگي من شگفت زده مي شوند ولي قبول كنيد كه دنياي عجيبي ست و هر لحظه چيزهاي جديدي نمايان مي كند.   مهربد عشاق ١٠ تير ١٣٩٣   ...
28 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهربد عشاق می باشد